به تو و عشق تو ایمان دارم هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق |
|||||||||||||||||
یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 6:27 بعد از ظهر :: نويسنده : مبینا
دیروز کلاسمون تشکیل نشد چون افتاده سه شنبه ساعت5تا 7.کلاس بعدشو وایسادم دیگه حوصله نداشتم بمونم دانشگاه.اصن این روزا یه وضی شدم یکی باید بیاد جمم کنه انقد که من تمبل شدم.این شد که زنگ زدم به آقای همسر تا بیا منواز دانشگاه نجات بده و ناهار ببرم دد ولی گرفتار بود با سرویسو ی سری مشکلات دیگه منم قاطی کردم تلفنمو قطع کردم .داشتم از گشنگی میمردم منم خودم تنها رفتم پیراشکی گرفتم خوردم.ولی خععععلی بدمزه بود حالمو بهم زد.بعدش که اومدم خونه گشنگیم برطرف شد پشیمون شدم دلم برا آقاییم سوخت که ناراحتش کردم خب!!!!!!!!بعدش بعداظهر آقایی جون زنگیدن بنده رو دعوت کردن به صرف پیراشکی.منم ی کم خوابیدم بعدم پاشدم آماده شدم و دبرو که رفتی.تازه کلیم به خودم رسیده بودم ..ی خورده پیاده رفتم تا آقایی رسیدن ومنو با خودش برد.متاسفانه اونجایی که رفتیم پیراشکی نداشت سمبوسه پیتزایی گرفتیم و پفک هندی بعداز خوردن سمبوسه کلی دور دور کردیم.ماچ موچ لوس لوسی .بعدم که پفک هندی خوردیم.دلم برا آقایی تنگ شده بود.آقایی جونم همینطور.الهی من دورش بگردم که انقد این دلش مهربونه.نمیتونست از من جداشه.فدای مهربونیاش که انقد منو دوس داره .اخیرا دوتا کاربهم پیشنهاد شده که کارای حیفی هستن یکی کار تو عکاسی یکی از آشناهامون یکی هم کار تو نمایشگاه ماشین به عنوان حسسابدار که آقایی شدیدا مخالف میباشند ولی بخدا کارای حیفین میترسم از دستم دراد بعد حسرتشو بخورم هر چند با دانشگاه که میرم برام سخته.این موضوع رو هم بهش گفتم که ناراحت شد وکم مونده بود بزنه منو.این بود احوالات ان روزهای من وآقایی جونم. عزیزم همیشه همین باش که الان هستی همینقدر گرم ودوسداشتنی و مهربون. نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ مبینا هستم متولد 20بهمن71وسلطان قلبم هادی متولد7فروردین 67.از روزی که دیدیم همو دلامون لرزید.با تمام وجود دوسش دارم چون همه جوره عشقشو بهم ثابت کرده.اونم منو دوس داره و تصمیم دارم روزمرگیهامونو بنویسم اینجا آخرین مطالب پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|